عبادت خدا

عبادت خدا

دانشجویی به استادش گفت :

استاد اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم ان را عبادت نمی کنم.

استاد به انتهای کلاس رفت و به ان دانشجو گفت : ایا مرا می بینی؟

دانشجو پاسخ داد : نه استاد ! وقتی پشت من به شما باشد ، مسلما شما را نمی بینم.

استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت : تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید .

پ . ن : نگاه خداوند را براتون آرزومندم .

اهمیت کتاب و کتابخوانی

حکایت دانشجو و استاد

یک دانشجوی افغانی ميگفت زمان تحصيلم در سوئيس با يكی از اساتيد دانشگاهمون رفتيم كافه نزديك دانشگاه تا قهوه بخوريم.

حرف از حكومت و اوضاع بد افغانستان شد كه استادم حرف جالبی زد كه همواره توی ذهنم نقش بست.

استادم گفت: فكر نكن برای كشورها قرعه كشی كرده اند و مردم سوئيس به خاطر شانس خوب اين حكومت گيرشون اومده و مردم افغانستان بد شانس بودن و به اين روز افتادند، بلكه هر ملتی حكومتی كه سزاورش هست رو ميسازه و اتفاقا مردم سوئيس حقشون داشتن حكومتی اينچنين هست و افغان ها هم لياقتشون بيشتر از اينی كه دارند، نيست.

دوستم ميگفت: كمی احساس تحقير كردم، به همين خاطر پرسيدم: افغان ها چه كاری بايد انجام دهند تا تغيير كنند؟

استاد فنجون قهوه رو از كنار دهانش پائين آورد و لبخندی زد و گفت:

هر سوئيسی در سال 10 كتاب ميخواند، تو اگر يك افغانی را ديدی از طرف من بهش بگو چنانچه مردم كشورت سالی يك كتاب بخوانند كشورت تغيير خواهد كرد.

این راه حل به کشورهای مشابه نیز قابل تعمیم است.

قانونی داریم که همیشه صادق است:

""ما به محیط مان عادت می کنیم""

اگر با آدم های بدبخت نشست و برخواست کنید، کم کم به بدبختی عادت می کنید و فکر می کنید که این طبیعی است.

اگر با آدم های غرغرو همنشین باشید عیب جو و غرغرو می شوید و آن را طبیعی می دانید

اگر دوست شما دروغ بگوید، در ابتدا از دستش ناراحت می شوید ولی در نهایت شما هم عادت می کنید به دیگران دروغ بگوییدو اگر مدت طولانی با چنین دوستانی باشید، به خودتان هم دروغ خواهید گفت.

اگر با آدم های خوشحال و پر انگیزه دمخور شوید شما هم خوشحال و پرانگیزه می شوید و این امر برایتان کاملا طبیعی است.

"تصمیم بگیرید به مجموعه افراد مثبت ملحق شوید وگرنه افراد منفی شما را پایین می کشند

واصلا متوجه چنین اتفاقی هم نمی شوی.

ازکتاب:یکروز را 365 بار تکرار نکن

پ.ن : خدایی هیچ چیز لذت خوندن یک کتاب خوب و مورد علاقه را نداره ... البته اونم کتاب کاغذی نه E BOOK و...

 

ریشه تازیخی اصطلاح هفت خط

آدم هفت خط

ما معمولاً عادت داریم در توصیف اشخاص زیرک و باهوش و اکثراً رند و مکار از اصطلاح«آدم هفت خط» استفاده کنیم! اما چرا؟ روایتی درمورد ریشۀ تاریخی اصطلاح «هفت خط» وجود دارد. این روایت بر می گردد به آئین شرابخواری در حضور پادشاه در دوران ساسانیان. در آن زمان پیمانه های ظریف و زیبائی از شاخ گاو یا بزکوهیدرست می کردند که چون پایه نداشته است کسی نمی توانسته آن را روی زمین یا میز بگذاردو از نوشیدن شرابِ ریخته شده در پیمانه اش طفره برود. از این رو دارندۀ جام مجبور بوده استمحتویات آنرا لاجرعه سربکشد. اما برای اینکه کسی بیش از اندازۀ ظرفیت خود باده گساری نکندو از سرِ مستی با حرکت و یا گفتار خود، احترام و شأن مجلس شاهانه را از بین نبرد،هر کدام از مدعوین، پیمانه یا همان شاخ مخصوص خود را داشته که به جهت تعین میزان توانائی او در باده گساری، خطی در داخل آن شاخ کشیده شده بوده که ساقی برای دارنده پیمانه فقط تا حدِ همان خط، شراب در پیمانه اش می ریخته است . به مرور زمان تمامی پیمانه های شراب را با هفت خط، مشخص و درجه بندی کردند.در مجالسی که پادشاه حضور داشته است، میهمانان معمولاً از سه تا شش خط شراب می نوشیده اند. اما بوده اند افرادی که «لوطی» نیز خوانده می شده اند که تا هفت خط را شراب می نوشیدند بدون آنکه حالتی مستانه درآنها ظاهر شود که در پی آن دست به حرکاتی بزنند که موجب هتکِ حرمتِ حضور پادشاه در مجلس بشود. این قبیل افراد را «هفت خط» می نامیده اند، یعنی که آنها افرادی صاحب ظرفیت و زرنگ بوده و به کلیه رموز و فنون شرابخواری تسلط کامل داشته اند. این اصطلاح به مرور زمان جنبه عام ومَجازی پیدا کرده و در فرهنگ عامه به افراد باهوش و زیرک و مرد رند «هفت خط» اطلاق گردیده است.در گذشته جام‌هایی با هفت خط وجود داشت که از بالا به پایین به این نام‌ها خوانده می‌شدند.«جور، بغداد، بصره، ازرق، اشک، کاسه‌گر و فرودینه».ساقی برای هر کسی بنا بر گنجایش و توانش، تا یکی از خطوط هفتگانه روی جام شراب می‌ریخت.

ادیب الممالک فراهانی نام این خطوط را در شعری آورده است:

هفت خط داشت جام جمشیدی           هر یکی در صفا چو آینه

جور  بغداد و بصره و  ازرق                  اشک  کاسه گرو فرودینه

منبع : http://farzanegan-kd.blogfa.com/post-269.aspx

پ . ن : طلسم پست ندادن را شکستم

درس دادن مرد به همسرش

انتقام

 زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.

 ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….

وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش

 باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک  بزن … نمک …

زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری!

پ . ن : واقعا خیلی از خانم ها موقع رانندگی پوست همسرشون را می کنند .... خانم محترم آقاتون در حین رانندگی به سکوت نیاز داره در ضمن کارشم بلده و باور کن گواهینامه هم داره !!!!!

داستان شب یلدا

درخت شیطان - داستان شب یلدا

پاييز طلایی مي‌رفت تا زمستان چهره سفیدش را نمایان کند. هوا سردتر شده بود. باد ابرهاي كوچك را به بازي مي‌گرفت، اين سو و آن سو مي‌برد. خورشيد خسته هم كم كم مي‌رفت تا در دامان سیاه شب كمي بیاساید. گوسفندان تازه از چرا برمي‌گشتند. از دوردستها صداي نوميد زوزه‌ چند گرگ بگوش مي‌رسيد. كلاغها هم خفته بودند. حال وقت جولان دادن بوفها بود كه از خرابه‌اي به خرابه ديگر براي جست و جوي غذا بالهايشان را بر هم زنند. اما از مش قربان خبري نبود. از صبح زود که براي فروش محصولش راهی شهر شده هنوز باز نگشته بود. مش‌قربان می‌دانست انار در اين هنگام خاص مشتريهاي زيادي خواهد داشت. براي همين وانتش را پر از انار كرد تا بتواند زيان حاصل از خشكسالي سال گذشته را جبران كند.

توی خانه، گلنار دختر بزرگ مش قربان كتري را از روي اجاق برداشت و بقيه زغالها را درون منقل زير كرسي ريخت. آب سماور را هم عوض كرد، اتاق داشت گرم می‌شد.بي‌بي سكينه زن مش‌قربان، دلش شور مي‌زد. ولي به روي خود نمي‌آورد. رعنا دختركش، كناريشسته، بی‌خیال با عروسک قشنگش بازي مي‌كرد. بابك گوسفندها را که از چرا آورده بود درون طويله جا داد، مرغها و خروسها را در لانه جمع كرد و درش را بست. به اتاق رفت. اما مش قربان هنوز برنگشته بود. درون اتاق همه دور كرسي جمع شدند. مادربزرگ كه نگراني را در چشمان آنها مي‌ديد خواست آنها را سرگرم كند گفت: «بچه‌هاي خوبم مي‌خواهيد برايتان قصه بگويم.» رعنا با عروسكش پريد بغل مادربزرگ و با صداي كودكانه خودش گفت: «بله. من قصه می‌خواهم. من قصه می‌خواهم.»

مادر بزرگ مثل همه مادربزرگها اینگونه آغاز كرد:

يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود. توي روزگارهاي خيلي خيلي دور پيرزني تک و تنها در كلبه‌اي كوچيك زیر کوه بلند زندگی می‌کرد. كنار كلبه‌اش درخت عجیبی بود كه ميوه غريبي داشت. مردم عقيده داشتند توسط شيطان كاشته شده. گلهایش آتشین و ميوه‌اش هم جهنمی است؛ به همین خاطر كسي جرأت نمي‌كرد نزديك كلبه پيرزن بشه و همه از او مي‌ترسيدند.راستي پيرزن يك خال قلقلي و سياه هم گوشه دماغش داشت. هميشه از دودكش كلبه‌اش دود سفیدی بیرون مي‌آمد. پشت پنجره كلبه، چندتا شيشه بزرگ و کوچیک بود كه داخلش از چيزي شبيه خون پر كرده بود. مردم آبادي مي‌گفتند كه اول بچه‌ها رو مي‌كُشه بعد خونشون رو مي‌كنه توي شيشه‌ها!! اما كسي با دو چشمای خودش نديده بود. شبها دوتا جغد سفيد روي درختش نگهباني مي‌دادند تا اگه كسي به كلبه اون نزديك بشه بهش خبر بدهند.

یك شب از ابر سیاه، برف شروع كرد به باريدن؛ حالا نبار كي ببار.. برف همه جا رو سفيدپوش كرد و هوا هم حسابي سرد شد. مردی با دختر كوچيكش كه اسمش يلدا بود راهشون رو گم كرده بودند. سرگردون دنبال يك جاي گرم مي‌گشتند. از دور يك روشنايي ديدند براي همين خودشون رو به آنجا رساندند. نمی‌فهمیدند آنجا کجاست و صاحبش کیه. آخه يك كلبه؛ توي اون سرما و کولاک! براشون مهم نبود اونجا كلبه يك جادوگر باشه يا يك پري مهربون. جغدها صدا كردند پيرزن فهميد كه مهمون ناخونده داره.

یلدا و باباش از ناچاری در كلبه رو زدند. پيرزن قصه ما درب  باز كرد آنها را برد داخل کنار بخاری سنگی؛ بعد چند تا تكه هيزم ريخت توي اون. یلدا و باباش هنوز از سرما مي‌لرزيدند. پيرزن گفت: الان براتون آش درست می‌کنم و دست به کار شد. بعد از مدتی رفت يك كم از معجون قرمزي كه توي شيشه‌ها بود ريخت توي آشی که برای مهمونهای ناخونده بار گذاشته بود. با ملاقه چند بار همش زد تا حسابی جا بیفته. بعد سه تا كاسه و سه تا قاشق آورد و از دیگ سیاه آش توي كاسه‌ها ریخت. هم خودش خورد هم به مهمونهای ناخونده داد بخورند. آش اونقدر خوشمزه بود كه يلدا گفت: بازم مي‌خوام.

 پيرزن دوباره كاسه‌ی اونها رو پر كرد. تا اينكه آش تمام شد. بابای یلدا گفت: یلدا، دخترم، پاشو بریم. پيرزن گفت: هنوز تا صبح خیلی مونده اگه الان برید توی این هوای تاریک و سرد حتما گم می‌شین، شاید هم یخ بزنید. با زبون چرب و نرمش مانع رفتن آنها شد. پیرزن باز رفت از توي كيسه‌اي كه روی ديوار آويزان كرده بود مقداري آجيل آورد. مخلوطی از انجير و بادوم و گردو و چیزهای عجیب و غریب دیگه... با هم خوردند. باز بابای یلدا خواست بلند بشه. پیرزن دوباره مانع رفتنشان شد. اينبار پيرزن رفت از درخت شيطان چند تا ميوه‌ی درشت و رسيده چيد و آورد. همونطور که می‌خندید، توی دلش گفت باید کاری کنم که این میوه‌ها را هم بخورند؛ اگه اين ميوه‌ها رو بخورند!... پیرزن اون ميوه‌ها را هم به خوردشون داد. اون شب، شب خيلي طولاني بود صبح نمي‌شد. يلدا و باباش بيخبر از همه جا كنار آتيش گرم خوابشون برد.

خلاصه، هوا داشت كم كم روشن مي‌شد كه دوباره جغدها صداشون بلند شد. پيرزن رفت در کلبه را باز كرد. ديد همه روستا با چوب و چماق ايستادند؛ جلوتر از همه كدخدا بود. كدخدا با عصبانیت گفت: زود باش بگو با يلدا و باباش چكار كردي؟

قصه مادربزرگ كه به اينجا رسيد به گلنار گفت: «ننه جون قربون دستت يك فنجون چايي برام بريز كه گلوم خشك شده.» همه داشتند قصه مادر بزرگ را با دقت گوش مي‌دادند.

مادربزرگ ادامه داد: آره مي‌گفتم بيچاره پيرزن هرچي مي‌گفت كه آنها صحيح و سالم كنار آتش خوابيدند. كسي حرفش را باور نكرد كه نكرد. بقول معروف مرغ كدخدا يك پا داشت. همه با هم وارد كلبه شدند. ديدند بیچاره پیرزن قصه‌ی ما راست ميگه. اونها راحت آروم خوابيدند. اما بعدش با سر و صداي مردم بيدار شدند و ماجراي نجاتشون رو توسط پيرزن و خوردن آن ميوه براي همه تعريف كردند. از اون روز به بعد اسم آن شب طولاني رو شب يلدا و اسم اون ميوه رو هم نار بمعني آتش گذاشتند. حالا هرکی گفت توي اون شيشه‌ها چي بود جایزه داره؟ بي‌بي‌سكينه که چرتش گرفته بود با خمیازه گفت: «رب انار!!» همه خنديدند. مادر بزرگ گفت: قصه ما به سر رسيد كلاغه به خونه‌اش نرسيد.

در همين لحظه در اتاق باز شد؛ مش قربان هندوانه‌اي بزرگ زير بغلش، با يك دختر كوچولو وارد شدند. بی بی سکینه گفت: چرا دير كردي؟... اين دختر كيه؟ مش قربان گفت: «وقتي داشتم بر مي‌گشتم كنار جاده تک و تنها نشسته بود فکر کردم از بچه‌های آبادی بالاست. بردمش پاسگاه آبادی بالا پرس و جو کردم از بچه‌های ده بالا نبود. سركار استوار گفت فعلاً كه از پدر و مادرش خبري نيست اگه ممكنه ببرش خونه خودتون تا تنها نباشه فردا بيشتر تحقيق كنيم تا پدر و مادرش رو پيدا كنيم.»

مش قربان دوباره گفت: «فقط فهميديم اسمش يلداست.»

پ . ن : یلدای همه دوستان مبارک

حکایت تربیت صحیح

حكايت تربیت بدون چوب تر

خاطره ای تاثیرگذار از دکتر آرون گاندی، نوه مهاتما گاندی در زمینه تربیت و تاثیر، رفتار عاری از خشونت در زندگی فرزندان نقل می کنیم. این خاطره، نمونه ای جالب و عاری از خشونت والدین در تربیت فرزندان را نشان می دهد.

آرون می گوید: شانزده ساله بودم و با پدر و مادرم در مؤسسه ا ی که پدربزرگم در فاصله هجده مایلی دوربان- افریقای جنوبی، نزدیک کارخانه تولید قند و شکر، تاسیس کرده بود، زندگی می کردیم. ما آن قدر از شهر دور بودیم که هیچ همسایه ای نداشتیم و من و دو خواهرم همیشه منتظر فرصتی بودیم که برای دیدن دوستان یا رفتن به سینما به شهر برویم.یک روز پدرم از من خواست او را با اتومبیل به شهر ببرم، زیرا می خواست در کنفرانس یک روزه ای شرکت کند. چون عازم شهر بودم، مادرم فهرستی از خوار و بار مورد نیاز را نوشت و به من داد و پدر نیز چند کار از من خواست که انجام دهم، از جمله بردن اتومبیل به تعمیرگاه برای سرویس و ...وقتی پدرم را آن روز صبح پیاده کردم، گفت: ساعت ۵ همین جا منتظرت هستم که با هم به منزل برگردیم. بعد از آن من شتابان کارها را انجام دادم و فرصت را غنیمت دانسته، مستقیما به نزدیکترین سینما رفتم.من آن قدر مجذوب بازی جان وین در دو نقش بودم که زمان را فراموش کردم. ساعت ۵/۳۰ بود که قرار پدرم یادم آمد. دوان دوان به تعمیرگاه رفتم و اتومبیل را گرفتم و شتابان به جایی که پدرم منتظر بود، رفتم. وقتی رسیدم ساعت تقریباً شش شده بود.پدرم با نگرانی پرسید: چرا دیر کردی؟ آنقدر شرمنده بودم که نتوانستم بگویم مشغول تماشای فیلم وسترن جان وین بودم و به همین خاطر گفتم: اتومبیل حاضر نبود؛ مجبور شدم منتظر بمانم. ولی متوجه نبودم که پدرم قبلا به تعمیرگاه زنگ زده بود.نگاهی به من کرد و گفت: در روش تربیت من نقصی وجود داشته که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده تا به من راست بگویی. برای آن که بفهمم نقص کار کجا است و من کجا در تربیت تو اشتباه کرده ام، این هجده مایل را پیاده می روم که در این خصوص فکر کنم.پدرم با آن لباس و کفش رسمی در میان تاریکی، جاده تیره و تار و بس ناهموار را پیاده در پیش گرفت. نمی توانستم او را تنها بگذارم. مدت پنج ساعت و نیم پشت سر پدرم اتومبیل می راندم و او را که به علت دروغ احمقانه ی من غرق ناراحتی و اندوه بود، نگاه می کردم.

همان جا و همان وقت تصمیم گرفتم دیگر هرگز دروغ نگویم.

بیشتر اوقات درباره آن واقعه فکر می کنم و از خودم می پرسم، اگر او مرا، به همان طریقی که بقیه ى پدران فرزندانشان را تنبیه می کنند، تنبیه می کرد، آیا اصلاً درسم را خوب فرا می گرفتم؟تصور نمی کنم با آن روش های مجازاتی متاثر می شدم. اما این عمل ساده و عاری از خشونت آنقدر نیرومند بود که هنوز در ذهنم زنده است. گویی همین دیروز رخ داده است.

این است قدرت رفتار عاری از خشونت

نظر شما چیست؟

داستان عشق بقال

                                                       داستان عشق بقال

بقالی متاهل زنی را دوست می داشت. با کنیزک خاتون پیغام ها کرد که من چنینم و چنانم و عاشقم و می سوزم و آرام ندارم و بر من ستم ها می رود و دی چنان بودم و دوش بر من چنین گذشت.

کنیزک به خدمت خاتون آمد. گفت: بقال سلام می رساند و می گوید که بیا تا با تو چنان کنم!

گفت: به این سردی؟

گفت: او دراز گفت، اما مقصود این بود.

اصل مقصود است. باقی دردسر است ....

پ . ن : بعد از خومدن این حکایت یاد شعر مولوی افتادم که می گه :

عشق هایی که از پی رنگی بود           عشق نبود عاقبت ننگی بود

بی ربط : یه سفر سه روزه به مشهد داشتم سفر خوبی بود و یه زیارت قشنگ کردم انشا اله قسمت همه دوستان بشه ....

بعدا نوشت : از همه این حرف ها بگذریم چه تحلیل قوی و کوتاهی داشت این کنیز

حکایت هنرپیشه

حكايت هنرپيشه

*مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند: چرا دیر می آیی؟ جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم.یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید.مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود.یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود.

* مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست.یک روز فهمید مشتریان ش بسیار کمتر شده اند.مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید.به فکر فرو رفت.باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد.ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر باشد.از فردا صبح، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد.او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد.وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم.سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود.حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند.

اما او دیگر با خودش «صادق » نیست.او الان یک بازیگر است همانند بقیه مردم.

پ . ن : واسه ما فرهنگی ها شهریور که میاد یعنی مدارس شروع شد تابستان امسال کامل مدرسه بودم اصلا نفهمیدم چطور گذشت !!!!!!!!!

اعتیاد ناخواسته

داستان اعتياد ناخواسته

چندی پیش دختر جوانی با مراجعه به کلانتری 148 انقلاب تهران ماجرای عجیبی را پیش روی پلیس قرار داد که تازگی داشت. دختر 21 ساله در تحقیقات گفت: می خواستم به دانشگاه بروم که سوار اتوبوس شدم. زن جوانی که در صندلی کناری ام نشسته بود خیلی باکلاس و شیک به نظر می رسید، دیدم که به صورتم خیره شده است تا اینکه لبخندی زد و سرصحبت را باز کرد. وقتی شنیدم که با یک پزشک پوست آشناست و دستمال مرطوبی سراغ دارد که باعث از بین رفتن لک و جوش صورتم می شود خوشحال شدم. می گفت دستمال ها بی خطر هستند و هر شب باید آن را روی صورتم بگذارم تا پوستم ترمیم شود. «فریماه» همان لحظه یک سری دستمال مرطوب به من داد و خواست شماره موبایلش را داشته باشم و اگر دستمال ها تاثیر خوبی روی صورتم گذاشتند با وی تماس بگیرم تا سفارش بدهد از اروپا برایم بیاورند. همان شب دستمال مرطوب را روی صورتم گذاشتم. حس خوبی به من دست داد. از آن به بعد هر شب این کار را می کردم. یک هفته نشده بود که با فریماه تماس گرفتم و بسته جدیدی از دستمال ها را سفارش دادم. همدیگر را دیدیم و او با گرفتن 20 هزار تومان دستمال ها را به من فروخت.دختر دانشجو گفت: هر شب مرتب دستمال ها را استفاده می کردم و اگر آنها را به صورتم نمی گذاشتم نمی توانستم بخوابم و نیمه های شب از خواب می پریدم. اصلا تصور نمی کردم که معتاد دستمال ها شده ام. رفته رفته وقتی از دستمال ها استفاده نمی کردم خمار و خواب آلود می شدم. خواهرم که از نزدیک شرایط من را دنبال می کرد ترسیده بود، طوری حرف می زد که انگار مطمئن است من مواد مصرف می کنم اما نمی پذیرفتم. هر بار با فریماه تماس می گرفتم قیمت دستمال ها را چندین برابر بالا می برد. سومین بار بود که 100 هزار تومان خواست، ناچار بودم بپردازم. هر هفته وقتی با فریماه تماس می گرفتم چون می دانست وابستگی شدیدی به دستمال ها دارم قیمت را بالاتر می برد. خواهرم که بیشتر متوجه رفتارها و بی تابی های من شده بود خانواده را در جریان قرار داد. اصرار داشتند آزمایش بدهم. من تصور نمی کردم چنین جواب عجیبی بشنوم، به خاطر همین پذیرفتم و آزمایش دادم. نتیجه باورنکردنی بود.در خون من یک نوع ماده مخدر به نام «ال سی من» وجود داشت که از راه پوست و دستمال های مرطوب من را معتاد کرده بود. وقتی با فریماه تماس گرفتم و شنید می دانم چه بلایی بر سر من آورده است تماس را قطع کرد و از آن به بعد گوشی اش خاموش است. من از این زن که می تواند دخترهای دیگر را نیز فریب دهد، شکایت دارم». ماموران با شنیدن ادعاهای دختر دانشجو به بررسی های تخصصی دست زدند و پی بردند «ال سی من» یک نوع ماده مخدر سوییسی بوده و از طریق اروپا وارد ایران شده است.ماموران دریافتند که فریماه با اطلاع از اینکه دستمال ها اعتیاد آور هستند، سوار اتوبوس  یا مترو به جذب مشتری از میان دختران جوان پرداخته و با استفاده از عدم آگاهی آنان به خطری که در پیش دارند ابتدا با قیمت های پایین دستمال های «ال سی من» را در اختیارشان گذاشته سپس با اعتیاد طعمه هایش پول زیادی به جیب می زند.

پ . ن : گفتم این موضوع جهت اطلاع بد نیست که خبر داشته باشید .

 

داستان طلبه و دختر جوان

داستان طلبه و دختر جوان

نيمه شب طلبه جوانی به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باش. دختر گفت : شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق نشست و محمد به مطالعه خود ادامه داد. از آن طرف چون این دختر شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا خارج شده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند . صبح که دختر از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و .... محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه ؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... لذا علت را پرسید طلبه گفت : هنگامی که آن دختر وارد حجله من شد با خودنمایی وافسونگریهای پی در پی خود می کوشید تا توجه مرا به سوی خویش معطوف سازد. نفس اماره نیز مرا مدام وسوسه می نمود اما هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان خود را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند. شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدار اشاره نمود .

نفس اماره یکی از عواملی است که انسان را به ارتکاب گناه وسوسه می کند .

قران کریم می فرماید : نفس اماره به سوی بدیها امر می کند مگر در مواردی که پروردگار رحم کند ( سوره یوسف آیه 53) انسانهایی که در چنین مواردی به خدا پناه می برند خداوند متعال آنها را از گزند نفس اماره حفظ می کند و به جایگاه ارزشمندی می رساند.

پ.ن : یه جا خوندم که (تو بحار النوار ) پیامبر فرموده روزه گرفتن در فصل گرما مانند جهاد در راه خداست .. سلام به همه دوستان جهاد گر ..

با ربط : به نظرتون الان چند درصد از این طلبه های حکایت بالا داریم ؟!!!!

حکایت سقراط

حكايت سقراط و پالايش سه گانه

در یونان باستان، سقراط به دانش زیادش مشهور و احترامی والا داشت.روزی یکی از آشنایانش، فیلسوف بزرگ را دید و گفت: سقراط، آیا می دانی من چه چیزی درباره دوستت شنیدم؟سقراط جواب داد: یک لحظه صبر کن، قبل از اینکه چیزی به من بگویی، مایلم که از یک آزمون کوچک بگذری. این آزمون، پالایش سه‌گانه نام دارد. آشنای سقراط گفت : پالایش سه‌گانه؟سقراط جواب داد : درست است، قبل از اینکه درباره دوستم حرفی بزنی، خوب است که چند لحظه وقت صرف کنیم و ببینیم که چه می‌خواهی بگویی.اولین مرحله پالایش حقیقت است. آیا تو کاملا مطمئن هستی که آنچه که درباره دوستم می‌خواهی به من بگویی حقیقت است؟آشنای سقراط جواب داد : نه، در واقع من فقط آن را شنیده‌ام و...سقراط گفت : بسیار خوب، پس تو واقعا نمی‌دانی که آن حقیقت دارد یا خیر. حالا بیا از مرحله دوم بگذر، مرحله پالایش خوبی.آیا آنچه که درباره دوستم می‌خواهی به من بگویی، چیز خوبی است؟آشنای سقراط جواب داد : نه، برعکس...سقراط گفت : پس تو می‌خواهی چیز بدی را درباره او بگویی، اما مطمئن هم نیستی که حقیقت داشته باشد. با این وجود ممکن است که تو از آزمون عبور کنی، زیرا هنوز یک سوال دیگر باقی مانده است که مرحله پالایش سودمندی است .آیا آنچه که درباره دوستم می‌خواهی به من بگویی، برای من سودمند است؟آشنای سقراط جواب داد : نه، نه حقیقتا .

سقراط نتیجه‌گیری کرد: بسیارخوب، اگر آنچه که می‌خواهی بگویی، نه حقیقت است، نه خوب است و نه سودمند، چرا اصلا می‌خواهی به من بگویی؟

پ . ن : راستی اگر به این حکایت خوب توجه کنیم می بینیم در روز چقدر به راحتی از دوستانمان غیبت می کنیم و غیبت می شنویم که شاید نود درصد آنها حقیقت نباشه یا اصلا برامون سودمند نباشه .....

حکایت نقطه گذاری وصیت نامه

حکایت نقطه گذاری

مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی‌اش رسیده بود،کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد:

 (تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم نه برای برادر زاده‌ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران

اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند.پس تکلیف آن همه ثروت چه می‌شد؟؟؟برادر زاده او تصمیم گرفت..آن را اینگونه تغییر دهد:

«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه! برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»

خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه‌گذاری کرد : 

«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم. نه برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»

خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد وآن را به روش خودش نقطه‌گذاری کرد:

«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادرزاده‌ام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران.»

 پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:

 «تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادر زاده‌ام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران.»

 نكته اخلاقی: 

به واقع زندگی نیز این چنین است‌:

 او نسخه‌ای از هستی و زندگی به ما می‌دهد که درآن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را نقطه‌گذاری کنیم.اززمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست .

 پ . ن : امیدوارم نقطه گذاری های زندگیتون را قشنگ انجام بدبد !!!!!

با ربط : دیر سر زدن و پست دادن بنده را به بزرگی خود ببخشید این روزها سرم شلوغه !!!

معجون عشق

                                                       داستان معجون عشق

دختری بعد از ازدواج نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با او جر و بحث می کرد.عاقبت دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادرشوهرش بمیرد،همه به او شک خواهند کرد،پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد در این مدت با مادرشوهر مدارا کند تا کسی به او شک نبرد. دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس،اخلاق مادرشوهر هم بهتروبهتر شد تا آن جا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت : دیگر از مادرشوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.داروساز لبخندی زد و گفت : دخترم، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است .

پ.ن : قابل توجه همه عروس های دنیا که فکر می کنند مادر شوهر لولو است ....

با ربط : روز مادر و روز معلم را به همه دوستان تبریک می گم شرمنده که نبودم و نیامدم و تبریک نگفتم ....

بعدا نوشت : حکایت را که خوندید به اون نکته هایی که قرمز و پر رنگ نوشتم کمی فکر کنید .

 

حکایت یک زندگی عاشقانه

یک زندگی عاشقانه


 

بیش از پنجاه سال پیش، «لیو» که یک جوان ۱۹ ساله بود، عاشق یک زن ۲۹ ساله بیوه به نام «ژو» شد. در آن زمان عشق یک مرد جوان به یک زن مسن تر، غیر اخلاقی بود و پسندیده نبود.برای جلوگیری از شایعات این زوج تصمیم گرفتند، فرار کنند و در غاری در استان ژیانگ چین زندگی کنند.در اول زندگی مشترک آنها بی چیز بودند، نه دسترسی به برق داشتند و نه غذایی، طوری که مجبور بودند از گیاهان و ریشه درختان تعذیه کنند و روشنایی خود را با یک چراغ نفتی تأمین کنند. در دومین سال زندگی مشترک، «لیو»، کار خارق العاده ای را شروع کرد، او با دست خالی شروع به کندن پلکان هایی در دل کوه کرد، تا همسرش بتواند به آسانی از کوه پایین بیاید، او این کار را پنجاه سال ادامه داد.نیم قرن بعد در سال ۲۰۰۱، گروهی از مکتشفین، در کمال تعجب این زوج پیر را همراه شش هزار پله کنده شده با دست پیدا کردند.چندي پیش «لیو» در ۷۲ سالگی در کنار همسرش فوت کرد. «ژو» روزهای زیادی در کنار تابوت همسرش سوگوار بود.دولت چین تصمیم گرفته که «پلکان عشق» و محل زندگی این زوج را حفظ کند و آن را تبدیل به یک موزه کند .

پ . ن : این دیگه رو دست فرهاد کوه کن خودمون پاشد با توجه به اینکه چینی ها همه چی را کپی می کنند احتمالا این آقا در جوانی داستان فرهاد کوه کن ما را خونده !!!!

پ . ن ۲: در کل باید به این عشق آفرین گفت و آن را به دیده تحسین نگریست .

                 اینم تصویر پلکان عشق - با تشکر از یادآوری دوست خوبم زیر گنبد مینا

 

کوروش کبیر

                                                      کوروش کبیر

روزی که کوروش وارد شهر صور شد یکی از برجسته ترین کمانداران سرزمین فینیقیه (که صور از شهرهای آن بود) تصمیم گرفت که کوروش را به قتل برساند. آن مرد به اسم "ارتب" خوانده می شد و برادرش در یکی از جنگ ها به دست سربازان کوروش به قتل رسیده بود. کوروش در آن روز به طور رسمی وارد صور شده بود و پیشاپیش او، به رسم آن زمان ارابه آفتاب را به حرکت در می آوردند و ارابه آفتاب حامل شکل خورشید بود و شانزده اسب سفید رنگ که چهار به چهار به ارابه بسته بودند آن را می کشید و مردم از تماشای زینت اسب ها سیر نمی شدند ...

هیچ کس سوار ارابه آفتاب نمی شد و حتی خود کوروش هم قدم در ارابه نمی گذاشت و بعد از ارابه آفتاب کوروش سوار بر اسب می آمد. از آنجا که پادشاه ایران ریش بلند داشت و در اعیاد و روزهای مراسم رسمی، موی ریش و سرش را مجعد می کردند و با جواهر می آراستند. کوروش به طوری که افلاطون و هرودوت و گزنفون و دیگران نوشته اند علاقه به تجمل نداشت و در زندگی خصوصی از تجمل پرهیز می کرد، ولی می دانست که در تشریفات رسمی باید تجمل داشته باشد تا اینکه آن دسته از مردم که دارای قوه فهم زیاد نیستند تحت تاثیر تجمل وی قرار بگیرند. در آن روز کوروش، از جواهر می درخشید و اسبش هم روپوش مرصع داشت و به سوی معبد "بعل" خدای بزرگ صور می رفت و رسم کوروش این بود که هر زمان به طور رسمی وارد یکی از شهرهای امپراطوری ایران(که سکنه آن بت پرست بودند) می گردید، اول به معبد خدای بزرگ آن شهر می رفت تا اینکه سکنه محلی بدانند که وی کیش و آیین آنها را محترم می شمارد.

در حالی که کوروش سوار بر اسب به سوی معبد می رفت، "ارتب" تیرانداز برجسته فینیقی وسط شاخه های انبوه یک درخت انتظار نزدیک شدن کوروش را می کشید!

در صور، مردم می دانستند که تیر ارتب خطا نمی کند و نیروی مچ و بازوی او هنگام کشیدن زه کمان به قدری زیاد است که وقتی تیر رها شد از فاصله نزدیک، تا انتهای پیکان در بدن فرو می رود. در آن روز ارتب یک تیر سه شعبه را که دارای سه پیکان بود بر کمان نهاده انتظار نزدیک شدن موسس سلسله هخامنشی را می کشید و همین که کوروش نزدیک گردید، گلوی او را هدف ساخت و زه کمان را بعد از کشیدن رها کرد. صدای رها شدن زه، به گوش همه رسید و تمام سرها متوجه درختی شد که ارتب روی یکی از شاخه های آن نشسته بود. در همان لحظه که صدای رها شدن تیر در فضا پیچید، اسب کوروش سر سم رفت. اگر اسب در همان لحظه سر سم نمی رفت تیر سه شعبه به گلوی کوروش اصابت می کرد و او را به قتل می رسانید. کوروش بر اثر سر سم رفتن اسب پیاده شد و افراد گارد جاوید که عقب او بودند وی را احاطه کردند و سینه های خویش را سپر نمودند که مبادا تیر دیگر به سویش پرتاب شود، چون بر اثر شنیدن صدای زه و سفیر عبور تیر، فهمیدند که نسبت به کوروش سوءقصد شده است و بعد از این که وی را سالم دیدند خوشوقت گردیدند، زیرا تصور می نمودند که کوروش به علت آنکه تیر خورده به زمین افتاده است.

در حالی که عده ای از افراد گارد جاوید کوروش را احاطه کردند، عده ای دیگر از آنها درخت را احاطه کردند و ارتب را از آن فرود آوردند و دست هایش را بستند...

کوروش بعد از اینکه از اسم و رسم سوءقصد کننده مطلع گردید گفت که او را نگاه دارند تا اینکه بعد مجازاتش را تعیین نماید و اسب خود را که سبب نجاتش از مرگ شده بود مورد نوازش قرار داد و سوار شد و راه معبد را پبش گرفت و در آن معبد که عمارتی عظیم و دارای هفت طبقه بود مقابل مجسمه بعل به احترام ایستاد. کوروش بعد از مراجعت از معبد، امر کرد که ارتب را نزد او بیاورند و از وی پرسید برای چه به طرف من تیر انداختی و می خواستی مرا به قتل برسانی؟

ارتب جواب داد ای پادشاه چون سربازان تو برادر مرا کشتند من می خواستم انتقام خون برادرم را بگیرم و یقین داشتم که تو را خواهم کشت، زیرا تیر من خطا نمی کند و من یک تیر سه شعبه را به سوی تو رها کردم، ولی همین که تیر من از کمان جدا شد، اسب تو به رو درآمد و اینک می دانم که تو مورد حمایت خدای بعل و سایر خدایان هستی و اگر می دانستم تو از طرف بعل و خدایان دیگر مورد حمایت قرار گرفته ای نسبت به تو سوءقصد نمی کردم و به طرف تو تیر پرتاب نمی نمودم!

کوروش گفت در قانون نوشته شده که اگر کسی سوءقصد کند و سوءقصد کننده به مقصود نرسد دستی که با آن می خواسته سوءقصد نماید باید مقطوع گردد. اما من فکر می کنم که هنگامی که به طرف من تیر انداختی با هر دو دست مبادرت به سوءقصد کردی و با یک دست کمان را نگاه داشتی و با دست دیگر زه را کشیدی. ارتب گفت همین طور است. کوروش گفت هر دو دست در سوءقصد گناهکار است و من اگر بخواهم تو را مجازات نمایم باید دستور بدهم که دو دستت را قطع نمایند ولی اگر دو دستت قطع شود دیگر نخواهی توانست نان خود را تحصیل نمایی، این است که من از مجازات تو صرفنظر می کنم.

ارتب که نمی توانست باور کند پادشاه ایران از مجازاتش گذشته، گفت ای پادشاه آیا مرا به قتل نخواهی رساند؟ کوروش گفت : نه. ارتب گفت ای پادشاه آیا تو دست های مرا نخواهی برید؟ کوروش گفت: نه. ارتب گفت من شنیده بودم که تو هیچ جنایت را بدون مجازات نمی گذاری و اگر یکی از اتباع تو را به قتل برسانند، به طور حتم قاتل را خواهی کشت و اگر او را مجروح نمایند ضارب را به قصاص خواهی رسانید. کوروش گفت همین طور است. ارتب پرسید پس چرا از مجازات من صرفنظر کرده ای در صورتی که من می خواستم خودت را به قتل برسانم؟ پادشاه ایران گفت: برای اینکه من می توانم از حق خود صرفنظر کنم، ولی نمی توانم از حق یکی از اتباع خود صرفنظر نمایم چون در آن صورت مردی ستمگر خواهم شد.

ارتب گفت به راستی که بزرگی و پادشاهی به تو برازنده است و من از امروز به بعد آرزویی ندارم جز این که به تو خدمت کنم و بتوانم به وسیله خدمات خود واقعه امروز را جبران نمایم. کوروش گفت من می گویم تو را وارد خدمت کنند.

از آن روز به بعد ارتب در سفر و حضر پیوسته با کوروش بود و می خواست که فرصتی به دست آورد و جان خود را در راه کوروش فدا نماید ولی آن را به دست نمی آورد. در آخرین جنگ کوروش که جنگ او با قبایل مسقند بود نیز ارتب حضور داشت و کنار کوروش می جنگید و بعد از آنکه موسس سلسله هخامنشی(کوروش بزرگ) به قتل رسید، ارتب بود که با ابراز شهامت زیاد جسد کوروش را از میدان جنگ بدر برد و اگر دلیری او به کار نمی افتاد شاید جسد موسس سلسله هخامنشی از مسقند خارج نمی شد و آنها نسبت به آن جسد بی احترامی می کردند، ولی ارتب جسد را از میدان جنگ بدر برد و با جنازه کوروش به پاسارگاد رفت و روزی که جسد کوروش در قبرستان گذاشته شد، کنار قبر با کارد از بالای سینه تا زیر شکم خود را شکافت و افتاد و قبل از اینکه جان بسپارد گفت : بعد از کوروش زندگی برای من ارزش ندارد.

پ. ن  : کوروش بزرگ یا کوروش کبیر(۵۷۶-۵۲۹ پیش از میلاد)، نخستین پادشاه و بنیان‌گذار دودمان هخامنشی است. شاه پارسی پادشاهی انسان دوست بود و از صفات و خدمات او بخشندگی‌، بنیان گذاری حقوق بشر، پایه‌گذاری نخستین امپراتوری چند ملیتی و بزرگ جهان، آزاد کردن برده‌ها و بندیان، احترام به دین‌ها و کیش‌های گوناگون، گسترش تمدن و... شناخته شده‌ است. تبار کوروش از جانب پدرش به پارس‌ها می‌رسد که برای چند نسل بر اَنشان(شمال خوزستان کنونی)، در جنوب غربی ایران، حکومت کرده بودند. کوروش درباره خاندانش بر سفالینهٔ استوانه شکلی محل حکومت آن‌ها را نقش کرده‌ است. ایرانیان کوروش را پدر می‌نامیدند. یهودیان این پادشاه را به منزله مسح ‌شده توسط پروردگار بشمار می‌آوردند، ضمن آنکه بابلیان او را مورد تأیید مردوک می‌دانستند.

حکایت تربیت و اصالت

داستان تربيت و اصالت

روزی شاه عباس در اصفهان به خدمت عالم زمانه "شیخ بهائی" رسید پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید: در برخورد با افراد اجتماع " اصالت ذاتیِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان؟شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من "اصالت" ارجح است.و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که "تربیت" مهم تر است.بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند.فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ و برقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند و آنجا را روشن کردند. درهنگام شام ، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم "تربیت " از "اصالت " مهم تر است ما این گربه های نا اهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهميت "تربیت" است.شیخ در عین اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند.شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت: این چه حرفیست فردا مثل امروز و امروز هم مثل دیروز!!! کار آنها اکتسابی است که با تربيت و ممارست و تمرین یاد انجام می شود ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند.

لذا شیخ فکورانه به خانه رفت.

او وقتی از کاخ برگشت بی درنگ دست به کار شد چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد. فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان. شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید زیر لب برای شیخ رجز می خواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد. در آن هنگام هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال واین یکی جنوب ... این بار شیخ دستی برپشت شاه زد و گفت: شهریارا ! یادت باشد اصالت گربه موش گرفتن است گرچه "تربیت" هم بسیار مهم است ولی"اصالت" مهم تر.يادت باشد با "تربيت" مي توان گربه اهلي را رام و آرام كرد ولي هرگاه گربه موش را ديد به اصل و "اصالت" خود بر مي گردد.

عاقبت اصل و نصب در كسوت دوران زر است        متصل خون مي خورد تيغي كه صاحب جوهر است

پ . ن : به نظر من هر دو عامل لازم و ملزوم یکدیگرند .

بی ربط : آلودگی هوا و تعطیلات ما . البته این تعطیلات زیاد خوب نیست کارها تو مدارس عقب افتاده !!!!!

حکایت علاقه به همسر

داستان علاقه به همسر

فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای کشورش را گسترش دهد، با مقاومت های سرداری محلی مواجه شد و مزاحمت های سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد.عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند.فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر قرمانبردار تو خواهم بود.فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟سردار گفت: آن وقت جانم را فدایت خواهم کرد! فرمانروا از پاسخی که شنید آن چنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم.سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند.

پ . ن : خداوکیلی شاید خیلی از ما آقایون طاقت انجام کار خانه یا بچه داری را نداشته باشیم ....

با ربط : بهشت زیر پای مادران است .

پ ن ۲ : از همسر خوبم که بهترین مادر هست و به زیباترین صورت مدیریت کارهای خونه را بر عهده داره ممنونم .

کشیش و پیر مرد

حکایت كشيش و پيرمرد

دختری از کشیش می خواهد به منزلشان بیاید و به همراه پدرش به دعا بپردازد.وقتی کشیش وارد    می شود، می بیند که مردی روی تخت دراز کشیده و یک صندلی خالی نیز کنار تخت وی قرار دارد.پیرمرد با دیدن کشیش گفت: شما چه کسی هستید و اینجا چه می کنید؟کشیش خودش را معرفی کرد و گفت: من در اینجا یک صندلی خالی می بینم، گمان می کردم منتظر آمدن من هستید.پیرمرد گفت: بله... صندلی... خواهش می کنم. لطفا در را ببندید.کشیش با تامل و در حالی که کمی گیج شده بود در را بست.پیرمرد گفت: مطلبی را که می خواهم به شما بگویم هرگز قبلا به کسی حتی دخترم هم نگفته ام.راستش در تمام زندگی من اهل عبادت و دعا نبودم، تا اینکه 4 سال پیش بهترین دوستم به دیدنم آمد.وی به من گفت: فکر می کنم دعا یک مکالمه ساده با خداوند است. روی یک صندلی بنشین و یک صندلی خالی هم رو به رویت قرار بده. با اعتماد فرض کن که خداوند همانند یک شخص بر صندلی نشسته است. این مسئله خیالی نیست، او وعده داده است که: من همیشه با شما هستم. سپس با او صحبت و درددل کن. درست به طریقی که هم اکنون با من صحبت می کنی.من هم چند بار این کار را انجام دادم و آن قدر برایم جالب بود که هر روز چند ساعت این کار را انجام می دهم.کشیش عمیقا تحت تاثیر داستان پیرمرد قرار گرفت و مایل شد تا پیرمرد به صحبتهایش ادامه دهد. پس از آن با همدیگر به دعا پرداختند و کشیش به خانه اش بازگشت.دو شب بعد دختر به کشیش تلفن زد و خبر مرگ پدرش را اطلاع داد. کشیش پس از عرض تسلیت پرسید: آیا او در آرامش مرد؟دختر جواب داد: بله. وقتی من می خواستم ساعت دو از خانه بیرون بروم، پدرم مرا صدا زد تا پیشش بروم. دست مرا در دست گرفت و بوسید. وقتی نیم ساعت بعد از فروشگاه برگشتم، متوجه شدم که او مرده است. اما چیز عجیبی در مورد مرگ پدرم وجود دارد. معلوم بود که او قبل از مرگش خم شده بود و سرش را روی صندلی کنار تختش گذاشته بود. شما چه فکر می کنید؟

کشیش در حالی که اشکهایش را پاک می کرد گفت: ای کاش ما هم می توانستیم مثل او از این دنیا برویم.

پ . ن : راستی حتما شنیدید که خدا از رگ گردن به ما نزدیکتر است !!!!

با ربط : شعر موسی و شعبان یادتونه که شعبان به خدا می گفت : تو کجایی تا شوم من چاکرت - چارقت دوزم کنم شانه سرت - دستکت بوسم بمالم پایکت و ... بعد موسی گفت نکن اینچنین و خلاصه چوپان گریه کرد و رفت بعد وحی به موسی رسید چرا بنده ما را از ما جدا کردی و .....

حرف دل : من می گم با خدا همه جوره می شه دردل کرد زیاد خودتون را درگیر بعضی کارا نکنید خدا همه جا هست و همیشه با ماست و نگاهش به ما هست .

اگه خواستید شعر را بخونید به ادامه مطلب مراجعه کنید ....

ادامه نوشته

درخت مشکلات

داستان درخت مشكلات

نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف شام به خانه اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند. قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد. بعد با دو دستش، شاخه های درخت را گرفت. چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند، برای فرزندانش قصه گفت، و بعد پس از صرف شامی ساده و مختصر با دوستش به ایوان رفتند تا با هم گپی بزنند از خاطرات گذشته بگویند و چای بنوشند. از آنجا می توانستند درخت را ببینند. دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاویش را بگیرد و دلیل رفتار نجار را پرسید.

نجار گفت:

این درخت مشکلات من است. آری موقع کار، مشکلات فراوانی پیش می آید، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم و بعد با لبخند وارد خانه ام می شوم. روز بعد، وقتی می خواهم سر کار بروم، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم. جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم، خیلی از مشکلات، دیگر آنجا نیستند و بقیه هم خیلی سبک تر شده اند.

پ.ن : واقعا این موضوع مهمی است در زندگی کاری همه ما چه آقایون و چه خانم ها مشکلات زیادی وجود دارد و چقدر خوبه اون ها را به خونه هامون انتقال ندهیم !!!!

با ربط : حسین (ع) بیشتر از آب تشنه لبیک بود افسوس که به جای افکارش زخم های تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند . ( استاد دکتر شریعتی )

حکایت نصیحت پدر

حكايت نصيحت پدر

روزی پدری هنگام مرگ، از آنجا که می دانست پسرش جوان است و شاید دنبال کارهای نادرست برود او را فرا خواند و گفت: فرزندم تو را چهار وصیت دارم و امیدوارم که در زندگی به این چهار وصیت من توجه کنی.

اول اینکه اگر خواستی ملکی بفروشی ابتدا دستی به سرو رویش بکش و بعد آن را بفروش.

دوم اینکه اگر خواستی با فاحشه ای همبستر شوی سعی کن صبح زود به نزدش بروی.

سوم اینکه اگر خواستی قمار بازی کنی سعی کن با بزرگترین قمار باز شهر بازی کنی.

چهارم اینکه اگر خواستی سیگار یا افیونی شروع کنی با آدم بزرگسالی شروع کن!

مدتی پس از مرگ پدر، پسر تصمیم گرفت خانه پدری که تنها ارث پدرش بود را بفروشد پس به نصیحت پدرش عمل کرد و آن ملک را با زحمت فراوان سر و سامان داد پس از اتمام کار دید خانه بسیار زیبا شده و حیف است که بفروشد پس منصرف شد.بعد خواست با فاحشه معروف شهر همبستر شود. طبق نصیحت پدر صبح زود به در خانه اش رفت. فاحشه فرصت نکرده بود آرایش کند. دید که او بسیار زشت است و منصرف شد.بعد خواست قمار بازی کند پس از پرس و جوی فراوان بزرگترین قمار باز شهر را پیدا کرد. دید او در خرابه ای زندگی می کند و حتی تن پوش مناسبی هم ندارد. علتش را پرسید. قمار باز گفت: همه داراییم را در قمار باخته ام! در نتیجه به عمق نصایح پدرش پی برد.زمانی که دوستانش سیگار برگی به او تعارف کردند که با آنها هم دود و پیاله شود، به یاد وصیت پدر افتاد و نپذیرفت تا با مرد پنجاه ساله ای که پدر یکی از دوستانش بود، دود را شروع کند ولی وقتی او را نزدیک به موت یافت که بر اثر مواد مخدر بود، خدا را شکر کرد و برای پدر رحمت خداوند را خواستار شد.

پ.ن : شاید این نصایح و کل این حکایت مطلب ساده ای باشه ولی به راستی نوع و روش نصیحت کردن در تمام موارد خیلی مهمه .

مهم چیست ؟

مهم چیست ؟

در آفریقا آهویی هر روز از خواب بیدار می شود می داند که باید از شیر تندتر بدود تا طعمه او نگردد و شیری که باید از آهو تندتر بدود تا گرسنه نشود . در زندگی مهم نیست شیر باشی یا آهو ، مهم این است که هر روز با طلوع خورشید با تمام توان شروع به دویدن کنی .

پ.ن : سعی می کنم مثل گذشته دیگه مرتب بیام و سر وقت پست بگذارم .

باربط : از همه دوستانی که جویای احوال بنده بودند ممنون . خوبیم به لطف خدا

کار زیاد !!! حکایت جالب

سلام این روزها حسابی از وبلاگ و فضای بلاگفا دورم البته در فضای اینترنت زیاد هستم ولی انقد سرم شلوغه و کارهای مدرسه تو مهر زیاد اصلا یادمون رفته که یادداشتهای یک معلمی هم هست از همه دوستانی که نظرات عمومی و خصوصی گذاشتند و جویای احوال شدند تشکر می کنم سعی می کنم دوباره با هفته ای یک مطلب مطابق همیشه در خدمتتون باشم .

لعنت به تو که از بین پیامبران جرجیس را انتخاب کردی!

گویند روباهی خروسی را از روستایی بربود و شتابان به سوی لانۀ خود می رفت. خروس در دهان روباه با حال تضرع گفت:"صد اشرفی می دهم که مرا خلاص کنی." روباه قبول نکرد و بر سرعت خود افزود. خروس گفت:"حال که از خوردن من چشم نمی پوشی ملتمسی دارم که متوقع هستم آن را برآورده کنی." روباه با اشاره سری تکان داد که یعنی بگو ؟" خروس گرفتار که در زیر دندانهای تیز و برندۀ روباه به دشواری نفس می کشید جواب داد:"اکنون که آخرین دقایق عمرم سپری می شود آرزو دارم اقلاً نام یکی از انبیای عظام را بر زبان بیاوری تا مگر به حرمتش سختی جان کندن بر من آسان گردد."

البته مقصود خروس این بود که روباه به محض آنکه دهان گشاید تا کلمه ای بگوید او از دهانش بیرون افتد و بگریزد و خود را به شاخۀ درختی دور از دسترس روباه قرار دهد. روباه که خود سرخیل مکاران بود به قصد و نیت خروس پی برده گفت: جرجیس، جرجیس و با گفتن این کلمه نه تنها دهانش اصلاً باز نشد بلکه دندانهایش بیشتر فشرده شد و استخوانهای خروس به کلی خرد گردید. خروس نیمه جان در حال نزع گفت:"لعنت بر تو، که در میان پیغمبران جرجیس را انتخاب کردی."

پ . ن :راستی این ریشه های ضرب المثل های ایرانی خیلی شیرینه !!!!

نکته انحرافی : این خروسه صد سکه اشرفی از کجا میاورده بده به روباه !!!!!!!!

بی ربط : دیدید دولت چقد قشنگ همه را سوپرایز می کنه هر روز لبنیات یه قیمت !!! هر سه روز که می ری خواربار فروشی سر کوچه واسه خرید با شنیدن قیمت ها می گی هوی اوی وای و سوپرایز می شی خیلی خوبه ها قدر بدونید هیچ کشوری نمی تونه انقد سریع سوپرایز کنه !!!!!!!!!!!!!!

 

ماه مهر

ماه مهر

باز آمد بوی ماه مدرسه                       بوی بازییهای راه مدرسه

یه مهر دیگه و یه سال تحصیلی دیگه این ماه مهر خیلی معنی ها داره هم برای ما معلم ها و هم برای دانش آموزها و هم برای پدرها و مادرها . لا اقل من یکی که حس می کنم که یکسال دیگه سابقه کاریم بیشتر شد و تجربیاتم افزونتر . امیدوارم سال تحصیلی خوبی برای همه همکاران دانش آموزان و دانشجویان باشه .

گاهی اوقات یادم می ره مبنای کار این وبلاگ بیشتر حکایته -سه تا حکایت کوتاه گذاشتم براتون

حكايت پیام محتضر                       

عمر بن عبدالعزیز، محتضر بود و جان می داد. در این حال از او پیامی به عنوان یادبود و اندرز خواستند.

گفت: از این وضع من و درماندگی من به خود آئید و عبرت بگیرید. زیرا شما هم به ناچار چنین روزی در پیش دارید و به روز من خواهید افتاد.

حكايت وصیت افلاطون

افلاطون وصیتی به شاگرد خود، «ارسطو» کرده است که قسمتی از آن را می آوریم:

معبود خویش را بشناس و حق او نگهدار و همیشه با تعلیم و تعلم باش و عنایت بر طلب علم مقدر دار.

اهل علم را به کثرت علم امتحان مکن، بلکه توجه کن به اجتناب ایشان  از شر و فساد.

داستان خرگوش و روباه

خرگوش از كلاغی بر سر شاخه پرسيد كه آيا من نيز مي‌توانم چون تو نشسته، كار نكنم؟

كلاغ پاسخ داد: چرا كه نه.

خرگوش بنشست بی‌حركت، روباهی از راه رسيد و خرگوش بخورد.

 پ . ن : این حکایت داستان خرگوش و روباه پر حرف و معنی بود ها !!!!

با ربط : این حکایت سن من با سابقه کاریم برای خیلی از دوستان شده تعجب ؟؟؟؟ بابا ما دانشسرای تربیت معلم بودیم اونم جز سابقمون بود . سن ۳۳ سال - سابقه ۲۰ سال نبود !!!!

ادامه درس : الان سیب گران است بابا پول ندارد سیب بخرد سیب برای از ماه بهتران است . بابا به امین گفت سیب میوه بهشتی هست همون بهتر که آن را در بهشت بخوریم !!!!!!!!!!!!!!!

 

حکایت روحانی و خدا

روحانی و خدا

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد(ص) وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.

پ . ن : حدود 2 ماهی میشه برای بار دوم بابا شدم یه جورایی سخت بی خوابیم دختر خانم ما دوست داره 4 صبح بخوابه ...

با ربط : دلیل دیر پست دادن هام و دیر سر زدن به وبلاگ دوستان همین پ . ن بالا بود .

حکایت خروپف پیر زن

لالایی

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.

پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.

این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ...

پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.

پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!

از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود !

پ . ن : بیایید کمی مهربانتر با نزدیکان خود برخورد کنیم .

با ربط : قدر عزیزان خود را بدانیم ..... راستی که خروپف پیر زن در زمان زنده بودنش سخت بود ولی بعد مرگش لالایی برای همسر تنها !!!!!

 

زن و شوهر بداخلاق

زن و ببر کوهستان

مردی مهربان و بذله گو به مرور زمان به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده بود. زن او هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت ، اما دریغ از این که چیزی عوض شود.روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود، تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود ! از این رو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعت ها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه راهب رساند. قصه خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد.

راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است.

زن گفت : ببر کوهستان؟ آن حیوان وحشی؟راهب در پاسخ گفت: بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند . زن در حالتی از امید و یاس به خانه برگشت.نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه کوهستان شد. آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد . از شدت ترس بدنش می لرزید، اما مقاومت کرد. آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد . هر شب چند گام به غار نزدیک تر می شد. تا آن که یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد ، اما فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد. باز هم زن شب های متوالی رفت و رفت. هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیک تر می شدند.

این مسئله چهار ماه طول کشید. تا این که در یکی از آن شب ها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیک تر شد و شروع به غذا خوردن کرد. زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر این گونه گذشت.طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند . زن نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد، به ملایمت به او غذا می داد. هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود. هیچ عیب جویی، ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت، دست نوازش بر مویش می کشید . چند ماه دیگر نیز این گونه گذشت . تا آن که شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه خانه اش شد.صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت . تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید آن راهب چه کرد؟ نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود.زن، هاج و واج نگاهی کرد . در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد، ماند که چه بگوید. راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت:

”مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، تویی که توانستی با صبر و حوصله، عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی، در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دورساز !!

پ . ن : به نظر من زن ها می تونند محیط خونه را برای آقایون گلستان کنند .

با ربط : البته آقایون هم وظایفی دارند که تباید قصور کنند ولی زن خوب یه نعمته !!!

پ . ن ۲ : این روزها سرم شلوغه زیاد کمتر به وبلاگ دوستان سر می زنم ببخشید .

حکایتی زیبا

این سید کجا و ما کجا ...

انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد. چندسال بعد…نمی‌دانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل! سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود.چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.آقا سید مهدی که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا برسد بهش.جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد.وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش…آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل…( بقیه در ادامه مطلب)

 

ادامه نوشته

آقا چه کشکی چه پشمی !

حکایت چه کشکی چه پشمی !

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. در حال مستاصل شد. از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت:ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم.قدری پایین تر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آن ها را خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.وقتی کمی پایین تر آمد گفت:بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.وقتی باقی تنه را سرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:

مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم. غلط زیادی که جریمه ندارد.

پ . ن : ضرب المثل های قدیمی فارسی ریشه های بسیار جالبی دارند که من از خوندنشون سیر نمی شم .

داستان واقعی اختراع بزرگ  

اختراع بزرگ !!!

هر دهه در آمریكا كتابی بنام ( اشتباهات بزرگ ) چاپ میشود . از خاطرات رئیس سازمان ناسا آمریكا كه در این كتاب ثبت شده به این شرح است كه وقتی فضانوردان از جو زمین خارج میشدند بعلت عدم وجود جاذبه قادر به نوشتن گزارش نبودند زیرا جوهر خودكار یا خودنوس بر روی كاغذ اثری نمی گذاشت . در سال 1968 رئیس سازمان ناسا تصمیم گرفت این مشكل را حل كند و از تمام شركتهای تجاری و پژوهشی دعوت به همكاری كرد  سرانجام پس از 5/8 ماه زمان و حدود 11 میلیون دلار سرمایه گذاری یك شركت پژوهشی موفق شد قلمی را بسازد كه در تمامی شرایط جوی از قبیل زیرآب ، در فضا ، در سرمای شدید ،گرمای شدید و خلاصه در تمامی شرایط قابل استفاده باشد . زمانی كه این محصول رونمایی شد وجشنی در این خصوص گرفته شد .تلگرافی از طرف سازمان فضایی روسیه به دستشان رسید با این متن : كار بسیار خنده داری انجام داده اید ما چندین سال است برای ثبت اطلاعات در فضا از مداد استفاده میكنیم .تمام

به گفته رئیس وقت ناسا بعداز رسیدن این تلگراف 4 ماه دفتر پژوهشی سازمان تعطیل شد .

ایشان علت شكست و اشتباه در این مورد را تمركز بر روی مشكل معرفی كرد در صورتی كه روسها بر روی راه حل تمركز كرده بودند .

پ . ن : گاهی اوقات انقدر به راه حل های بزرگ و پیچیده فکر می کنیم که راه حل های کوچک و بسیار ساده از ذهنمان دور می شود .

با ربط : زندگی هم همینطور است مشکلات را انقدر بزرگ نکنیم شاید با راه حل های ساده ای حل شوند ....

بازاریابی

بازاریابی به سبک ملا

ملانصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌کرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سکه به او نشان مي‌دادند که يکي شان طلا بود و يکي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب مي‌کرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سکه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب مي‌کرد. 

  تا اين که مرد مهرباني از راه رسيد و از اين که ملا نصرالدين را آن طور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت:

 هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اين طوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد:

 ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين کلک چقدر پول گير آورده ام .

پ . ن : راستی تو این جامعه خیلی وقتها نفهمیدن بهتر از فهمیدن است .....!!!

با ربط : در روزگار جهل شعور جرم است .آنان که می فهمند عذاب می کشند . آنان که نمی فهمند عذاب می دهند . ( استاد دکتر شریعتی)